شب هاي پرستاره |
Wednesday, February 12, 2003
● این دو Ù‡Ù�تهء گذشته خیلی سخت گذشت! قصه از اینجا شروع شد Ú©Ù‡ وقتی امتØاتم تموم شد یه Ù†Ù�س راØت کشیدم Ùˆ Ù�کر کردم Ú©Ù‡ Øالا 2-3 ماه استراØت میکنم Ùˆ بعد شروع میکنم کار کردن روی یه مساله! اتÙ�اقاَ همون روزا یه پیشنهاد کار بهم شد Ú©Ù‡ توی یه دبیرستان درس بدم! منم قبول کردم! اون Ù„Øظه به نظرم پیشنهاد خوبی رسید. 3 روز در Ù‡Ù�ته؛ روزی 40 دقیقه Ø› جلسه ای 50$. 8:30 تا 9:20 صبØ!!
........................................................................................Ù�رداش استاد راهنمای عزیز زنگ زد به اتاقم Ùˆ Ú¯Ù�ت بیا ببینیم همدیگرو اØوال پرسی Ùˆ اینها!! خلاصه ما رÙ�تیم Ùˆ یه سری مساله بهم داد Ùˆ Ú¯Ù�ت روی هر کدوم دوست داری Ù�کر Ú©Ù†! بعد Ú¯Ù�ت داره میره لندن 2-3 ماه Ù�رصت مطالعاتی Ùˆ خلاصه با خوبی Ùˆ خوشی داشت تموم میشد Ùˆ من داشتم میرÙ�تم Ú©Ù‡ برگشت Ú¯Ù�ت: " راستی به دوستهات هم زنگ بزن بگو تا 2-3 سال نمیبینیشون!! برای اینکه سرت خیلی شلوغه!!" منم خندیدم Ùˆ چیزی Ù†Ú¯Ù�تم!! اما.... از اون روز تا Øالا اینکه دارم میمیرم از بس سرم شلوغه هیچی ! تازه هیچ کار علمی هم نکردم هیچی! عذاب وجدان منو کشته! □ نوشته شده در ساعت 6:55 PM توسط Parisaa
Comments:
Post a Comment
|