شب هاي پرستاره |
Saturday, January 11, 2003
● خیلی Øالش بد بود، خیلی بد . دلش میخواست میمرد، اØساس میکرد تنهاترین آدم روی زمینه. دلیل خاصی هم نداشت. گریه هم دلش نمیخواست . دکترا لابد میگن: اینها علایم اÙ�سردگیه! از خودش پرسید: اÙ�سردگی یعنی چی؟!
........................................................................................یه کتاب از توی Ù‚Ù�سه برداشت Ùˆ شروع کرد به خوندن، دیگه نمیÙ�همید، همهء اون چیزایی Ú©Ù‡ قبلاَ Ù�کر میکرد خوب Ù…ÛŒÙ�همید دیگه نمیÙ�همید. دنیا غریبه بود چقدر! وبی معنی. همه چیز بی معنی بود. بودن بی معنی بود. بودن راستی Ú†Ù‡ Ù�رقی با نبودن داشت؟ اصلاَ بودن یعنی چی؟ کتاب رو بست. Ùˆ چشمهاش رو هم. توی سیلاب Ù�کر غرق شد. بلند شد Ùˆ رÙ�ت سراغ شیشهء شراب. چقدر تنها بود. □ نوشته شده در ساعت 2:16 AM توسط Parisaa
Comments:
Post a Comment
|