شب هاي پرستاره


Saturday, January 11, 2003

● خیلی حالش بد بود، خیلی بد . دلش میخواست میمرد، احساس میکرد تنهاترین آدم روی زمینه. دلیل خاصی هم نداشت. گریه هم دلش نمیخواست . دکترا لابد میگن: اینها علایم اÙ�سردگیه! از خودش پرسید: اÙ�سردگی یعنی چی؟!
یه کتاب از توی ق�سه برداشت و شروع کرد به خوندن، دیگه نمی�همید، همهء اون چیزایی که قبلاَ �کر میکرد خوب می�همید دیگه نمی�همید. دنیا غریبه بود چقدر! وبی معنی. همه چیز بی معنی بود. بودن بی معنی بود. بودن راستی چه �رقی با نبودن داشت؟ اصلاَ بودن یعنی چی؟
کتاب رو بست. و چشمهاش رو هم. توی سیلاب �کر غرق شد. بلند شد و ر�ت سراغ شیشهء شراب. چقدر تنها بود.



........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home