شب هاي پرستاره


Wednesday, January 08, 2003

● دیروز خونه یه خانم آمریکایی شام دعوت بودم Ú©Ù‡ با ملدر 86 ساله (Georgiana) Ùˆ دختر 8 سالش ( Mikala) زندگی میکنه. در واقع اینا خاله Ùˆ مادربزرگ بهترین دوست Ùˆ همکلاسی سابقم توی نیویورک هستن! Ú©Ù‡ اومده سیاتل دیدنشون! خانومه ( Regina ) یه Ú¯Ù„Ù�روشی داره . پدر مکیلا ( به کسر Ù… Ùˆ Ú© ) سرخپوست بوده Ùˆ میگÙ�ت سر تربیت بچه خیلی دعواشون میشده چون پدره هیچ دیسیپلین خاصی نداشته Ùˆ بالاخره هم میذاره میره! مکیلا از بچه های همسن خودش خیلی باهوشتر Ùˆ تواناتره ! یادم رÙ�ت بگم Ú©Ù‡ مدرسه هم نمیره ! مادرش تو خونه بهش درس میده ! یاد ادیسون اÙ�تادم ! این دوستم هم دبیرستان نرÙ�ته ! Ùˆ بنابراین لیسانس ریاضی Ùˆ Ù�یزیکش رو به طور همزمان توی 20 سالگی گرÙ�ته !!!!
خلاصه صحبت ایران شد و جینا گ�ت حقیقتش تنها چیزی که از ایران میدونه �یلم بدون دخترم هرگز بوده ! اومدم بگم نه همش دروغ بوده ! دیدم خیلیش نبوده ! اون موقع واقعاَ ایران اینجوری بود! پسرعمه خودمو وسط خیابون گیرش داده بودن و �رداش ر�ته بود جبهه!! یا بعضی از مردا هنوز اگه از سر کار بیان و خسته باشن یه کتک حسابی به خانم میرنن !! حالا مرسی عزیزم و دوستت دارم و اینا بخوره تو ملاج مبارک!! خوب �یلم هم داره همینها رو نشون میده همراه با بدجنسی و پوزخوردگی!
سعی کردم حداقل منطقی باشم ! و گ�تم که جنگ بوده و زمان خیلی سختی بوده و ما مردم ایران داریم خودمونو پیدا میکنیم و همه چیز تغییر خواهد کرد ! �قط باید بدونیم که چی میخوایم!! شما چی �کر میکنید؟؟







........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home